زمانهایی هست که آدمیزاد بدجور دلتنگ میشود. دلتنگ چه؟ دلتنگ آدمها. دوستان، پدر و مادر،خواهر و برادر، مردها یا زنهایی که دوست داشته است و خیلی آدمهای دیگر. به ویژه این آخری که گفتم. آدمیزاد است دیگر. کاملا طبیعی است که این مدلی دلتنگ شود.
فرض کنید شما سی سالگی را رد کرده اید. تا این سن معمولا رابطه یا رابطه های عاطفی را پشت سر گذاشته اید.(می گویم «معمولا» چون ممکن است کسانی چنین تجربه ای نداشته باشند) اما حالا به هر دلیلی تنها زندگی می کنید.یعنی نه ازدواج کرده اید نه رابطۀ با ثبات عاطفی دارید. گاهی دلتنگ می شوید. دلتنگ آن مرد یا زنی که قبلا در زندگی شما بوده است. مثلا فکر کنید دلتنگ آدمی می شوید که وقتی 15 ساله بودید برای اولین بار به خاطر او، حس محبت به دیگری را شناختید. یا دلتنگ آن دختری که در دانشگاه، هوش و حواستان را برده بود. یا دلتنگ آن آدمی که در شرکت محل کارتان تحسینش می کردید. یا دلتنگ آن خواستگاری که به دلتان نشسته بود اما بعد از چهار ماه دوره آشنایی و با وجود دلبستگی به این نتیجه رسیدید که برای ازدواج مناسب هم نیستید. خلاصه اینکه روزهایی در زندگیتان هست که دلتنگ آدم یا آدمهای ارزشمندی که روزی محبتی به آنها داشته اید، می شوید. ممکن است حتی گاهی خودتان را به خاطر این دلتنگی سرزنش کنید. مثلا به خودتان بگویید: «برو بابا، تو حتی نرفتی به اون دختر بگی ازش خوشت میاد، حالا ادای مجنون رو درمیاری؟» یا «من نمی فهمم اون مردک از خود راضی خسیس چی داشت که الان دلت براش تنگ شده؟»، یا «خودتم میدونی داری زیادی شورش میکنی» و تا به حال نشسته اید حس دلتنگیتان را آنالیز کنید؟
اینکه شما دلتان تنگ می شود. ااما فقط به آن آدم خاص مربوط نمی شود. او تنها یکی از دلایل است. شاید حتی بزرگترین دلیل هم نباشد. بزرگترین دلیل، تنهایی شماست. آدمیزاد محبت می خواهد. وقتی جای چنین نیاز بزرگی خالی است، علاقه های قبل، با قدرت اظهار وجود میکنند. شرایط زندگیتان، اینکه درگیر چه مشکلاتی هستید، چقدر فشار رویتان هست، چقدر از زندگیتان راضی هستید، چقدر احساس خوشبختی می کنید، نگرشتان به زندگی، شغلتان و عادتهایی که در زندگی دارید، خانواده تان و دوستانتان و البته شرایط هورمونی بدن شما، از دلایل مهم دلتنگیتان هستند. پس وقتی دلتنگ هستید، اول از همه خود را سرزنش نکنید. بعد فکر نکنید عاشق دلخسته آن فرد بوده اید و زندگی کردن بدون او امکان ندارد. شما عاشق و نیازمند، محبت و همدم هستید. آن محبت، علاقه یا عشق، محترم و ارزشمند بوده و شما جای خوبی در خاطراتتان برایش نگه دارید. اما آدمیزاد عشق را میسازد، عشقهای دیگری در انتظار شماست. کافی است بار سنگین جدایی های گذشته را زمین بگذارید و به خدا امید داشته باشید و از تنهایی تان برای خودتان غول نسازید. تنهایی سخت هست اما زیبایی های خاص خودش را دارد.
آدم وقتی کار ثابت ندارد و پروژه ای کار می کند، ممکن است چند ماه هیچ کاری نداشته باشد اما در عوض چند ماه مجبور باشد فشرده کار کند. برای من هم این اتفاق چند بار افتاده است. آخرینش همین چند ماه پیش شروع شده بود.
بهار را با یک سفر عالی و البته حال روحی نچندان خوب تمام کرده بودم. تابستان با حال روحی نسبتا بد،بی کاری و عبور از سی سالگی گذشت و درست آخر تابستان برای همکاری با یک پروژه دعوت شدم. کار از سی و یک شهریور ماه کلید خورد.
قصه پروژه چه بود؟ ساخت یک مجموعه 20 قسمتی مستند که قرار بود توصیف کننده تاریخ فرهنگی و اجتماعی 17 سال قبل از انقلاب باشد.یعنی از سال 1340 تا سال 1357. من به عنوان پژوهشگر، ایده پرداز و نویسنده همکاری با پروژه را شروع کرد. آقای تهیه کننده گفته بود، قسمتی از پژوهش انجام شده و فقط تکمیل آن مانده است. راست می گفت حدود 400 صفحه پژوهش انجام شده بود. اما حدود 350 صفحه اش کاملا کپی پیست بود.پژوهشگر قبلی لطف کرده بود و اینجای و آنجای متن کامنتهایی گذاشته بود، که آنها هم به کار می آمد. نمی دانم تصور دیگران در مورد پژوهش برای ساختن یک محصول رسانه ای چیست، اما فکر کنم هر عقل سلیمی می داند که کپی پیست کلی و متن حجیم بدون پردازش، بدون انسجام و با لحنها و موضوعات مختلف، فقط ذهن خوانند بعدی را آشفته می کند.
پس تقریبا پژوهش را از اول شروع کردم. قدم اول، درآوردن تاریخ هر سال بود. وقتی می گویم کار قرار بود توصیف شرایط اجتماعی و فرهنگی هر سال باشد، یعنی اینکه دقیقا در هر سال چه اتفاقاتی در این حوزه ها افتاده است وخوب این حوزه ها یعنی همه چیز. از تصویب طرح حق رای برای ن بگیرید تا به دنیا آمدن فرزندان سلطنتی، قراردادهای نفتی، اعتصاب فلان رومه، اکران فلان فیلم، زله بوئین زهرا و تقریبا هر آنچه که مردم آن سالها با آن زندگی کرده اند. از آنجایی که وقت تنگ بود از میان همان پژوهش اولیه و چند کتاب مرجع برای هر سال متنی تهیه و مختصر توضیحی در مورد مهمترین اتفاقات آن سالها نوشته شد. حالا تقریبا دیگر می دانستیم در هر قسمت، به چه موضوعی می خواهیم بپردازیم. یک موضوع پررنگ شده و در کنار آن بقیه موارد هم روایت می شد. اما هنوز کار دقیق نبود و هنوز به جزئیات نیاز داشتیم. پس قدم دوم مرور رومه های آن سالها بود.
پس من رفتم سراغ کنابخانه مجلس. می رفتم بخش کاوش و در منابع دیجینال غرق در رومه های اطلاعات، کیهان و آیندگان دهه های 40 و 50 می شدم. صفحه های اول رومه اطلاعات (و در بعضی مواقع کیهان و آیندگان) هر روز، هر روز این هفده سال، را می دیدم و تیترهای مهم آن سالها را در جدولی می نوشتم. مثل سفر زمان بود. با این سفر بود که روزشمار این 17 سال پر از جزئیات مهم درآمد.
نوشتن روزشمار یک سال در دهه 40 بین یک تا یک و نیم روز طول می کشید. اما برای نوشته روزشمار یک سال در دهه 50 حداقل دو روز زمان نیاز بود. کار بلاخره همین دو سه روز پیش تمام شد. آنهایی که پروژه ای کار می کنند، می دانند که بعضی از پروژه ها کش می آیند. تمام نمی شوند.مدام با خودت تخمین می زنی که مثلا سه روز دیگر تمام می شود، ولی نمی شود. با پروزه می افتی سر لج. همه وقتت را برایش می گذاری. دیگر حتی وقتی برای تمیز کردن اتاقت نمی گذاری که پروژه زودتر تمام شود. اتاق بازار شام می شود. ناخنهایت یکی یکی می شکند ولی وقتی برای رسیدگی به آنها نمی گذاری که پروژه زودتر تمام شود. حتی موهایت دو روز یک بار شانه می شود. تمام خواندنی هایت را می گذاری کنار، کلاسهایت را یکی در میان می روی، وقتی مهمان می آید خودت را در اتاق حبس می کنی و می نشینی پای پروژه و. اما پروژه تمام نمی شود. البته روزهایی هم هست که این فشار تو را از هر نوع انرژی خالی می کند و برای چند ساعتی هیچ کاری جز روی تخت افتادن و فیلم دیدن از دستت بر نمی آیند.وقتی پروژه ای انقدر پرفشار می شود، فقط دلت می خواهد تمام شود.
وقتی تمام می شود. حس سبکی می کنی. اول از همه به بازار شام اتاق سر و سامانی می دهی. بعد از سه ماه سامانی به سر و وضعت می دهی، نمی دانید چه لذتی دارد وقتی بعد از حدود سه ماه با حوصله موهایتان را سشوار می کشید و از این فراغت حظ می برید. و بعد البته باید سریع بروید سراغ کتابهایتان چون به خاطر همان پروژه، نصف بیشتری از فرجه امتحانات را از دست داده اید و زمان زیای برای نوشتن پروپوزال پایان نامه تان ندارید.
پاییز امسال من اینطور گذشت، پروژه ای را که به طور منطقی حدود یک سال وقت برای پژوهشش نیاز بود، در سه ماه انجام دادم.هرچند زمان کم نگذاشت آنطور که شایسته بود، پژوهش کنم اما از انجام دادنش بسیار خوشحال و شاکرم. درگیری با تاریخ سالهای 1340 تا 1357 ایران فوق العاده بود. سالهای مهمی هستند این 17 سال. بگذریم از اینکه بعد از اتود زدن طرح اولیه دو قسمت، پروژه نویسندگی کار به خاطر حجم زیاد پژوهش، نبود زمان و اهمیت رسیدن کار به تلویزیون برای پخش در بهمن ماه، از من گرفته شد و ناراحت شدم. هرچند بعدش فکر کردم به دلایلی خوب هم شد که این کار را ننوشتم.
به دلیل همه اینها و با وجود همه فشارهایش، علی رغم اینکه نویسندگی این کار را نکردم، فارغ از اینکه این مجموعه مستند پخش بشود یا نشود، این پروژه یکی از تجربه های کاری خوب برای من بود. خدا را شکر.
⭕️ یک: چرا مجری یک برنامه تلویزیونی که کار رسانهای میکند، نمیداند فرق گفتمان و گفتگو چیست؟
او آنتن یک برنامه زنده را در اختیار دارد، در پروفایل اینستاگرام خود نوشته است «رومه نگار». باید بداند گفتمان با گفتگو فرق دارد و از جملههایی مانند: «گفتمان باید شکل بگیره» و «رسانه جای گفتمانه»، استفاده نکند.
⭕️ دو: آرش ظلی پور در جریان گفتگو با مسعود فراستی، گفت که برنامه «من و شما» یک هاردتاک است. در ادامه اضافه کرد در سالهای اخیر این نوع برنامه، در تلویزیون ساخته نشده است.(در واقع برنامه «سختانه» را که در سالهای اخیر نزدیکترین برنامه به هاردتاک بوده، یا ندیده یا ندیده گرفته است.) به طور اساسی فکر میکنم تعداد زیادی از مجریهای تلویزیون ما، دقیقا نمیدانند هاردتاک چیست. چه نوع سوالاتی در آن پرسیده می شود. یا اینکه در هاردتاک سوالات سخت و چالشی پرسیده میشود یعنی چه. «من و شما» یک تاکشوست. یعنی برنامه گفتگو محور. اما آیا پرسیدن هر نوع سوالی با هر نوع ادبیاتی، آن را به هاردتاک تبدیل میکند؟ مسلما خیر.
علاوه بر عدم دانش در مورد چگونگی سوال پرسیدن و اینکه چه سوالهایی پرسیده شود، ظلی پور در این قسمت برنامه من و شما، اصلا زبان بدن درستی نداشت. بر احساساتش کنترل نداشت. برافروخته میشد و این برافروختگی را به جای آنکه در جهت چالشی کردن گفتگو استفاده کند، در جهت تخریب مصاحبهشونده و برحق نشان دادن خود، مصرف میکرد. پوزخند زدن، خمیازه کشیدن، بین حرف مصاحبهشونده پریدن، خوب گوش ندادن، نه تنها یک هاردتاک، بلکه هر گفتگوی سادهای را تلف می کند. بیادبانه صحبت کردن، فاش کردن گفتگویهای خصوصی قبل از برنامه با مصاحبهشونده و. جدا از حرفهای نبودن، غیراخلاقی است.
⭕️ سه: اطلاعات درست و به روز داشتن از ضروریترین شاخصهای یک مجری خوب است. اطلاعات آرش ظلیپور در مورد میزان فروش فیلم هزارپا،به روز نبود.
⭕️ چهار:فراستی، بعد از اولین سوال خصوصی که از او پرسیده شد، توضیح داد که به تهیه کننده گفته است اگر قرار است از این نوع سوالها پرسیده شود، دعوتش را قبول نمیکند. تهیه کننده او را مطمئن کرده که اینطور نیست. پس فراستی آمده است تا در مورد مسئلهای در سینمای ایران حرف بزند. چرا؟ چون به نظرش باید نسبت به آن مسئله، هشدار دهد . مجله خودش و برنامه تلویزیونی تخصصی که در آن حضور دارد، مخاطبان زیادی ندارد . پس فکر کرده که برنامه پر بینندهتری مثل من و شما، بستر مناسبتری برای بیان آن مسئله است. اما مشکل چیست؟
فراستی با ادبیات مخاطب این برنامه صحبت نمی کند تا حرفش را بفهمند. او در مورد سینمای کمدی ایران و مخاطبانش با واژه هایی مانند عقب افتاده، ضد اجتماعی، غیراخلاقی، تخدیری و. صحبت کرد. فراستی باید بداند مخاطب برنامه من و شما که ممکن است درک تخصصی او را از جامعه شناسی و سینما نداشته باشد، این کلمات را توهینی به خودش و سلیقه سینمایی اش تلقی کند.
آیا حرفهای مسعود فراستی در مورد سینمای کمدی ایران، که به زعم او یک آسیب اجتماعی است، غلط است؟ نه. حرف او را باید در مکتب فکری که اساس تفکرش را، تشکیل می دهد، درک کرد. از نظر من میتوان مسعود فراستی را پیرو جامعه شناسان مکتب فرانکفورت دانست. مکتبی که نگاهی انتقادی به محصولات فرهنگی عامه پسند دارد. از نظر فرانکفورتیها محصولات عامه پسند و فرهنگ عامه پسند، تقریبا با همین کلماتی که از مسعود فراستی می شنویم، توصیف می شود. آنها به فرهنگ عامه پسند نگاه از بالا به پایینی دارند و مقابل آن، فرهنگ نخبه گرا را مطرح می کنند که باعث تعالی جامعه و پیشرفت فرهنگ و هنر می شود. آیا مکتب فکری دیگری وجود ندارد که نگرش متفاوتی نسبت به فرانکفورتی ها داشته باشد؟ آیا جامعه شناسان و متخصصانی در زمینه مطالعات فرهنگی، رسانه و ارتباطات وجود ندراند که نگاهی از بالا به پایین و تحقیرکننده به فرهنگ عامه پسند و محصولات آن نداشته باشند؟ آیا این متخصصان به جای نقد تلاش نمی کند به چرایی و چگونگی سلیقه عامه بپردازند تا درک کنند چرا فیلمی که از نظر فرانکفورتیها سخیف است، پرفروش می شود؟ وجود دارند. اما مسئله به نظر می رسد در جامعه ما هنوز ضرورت گذر از نگاه انتقادی، حس نشده است.پس ااما برچسبهایی که ظلی پور به فراستی به عنوان یک منتقد می زد، درست نیست. کاش ظلی پور سعی می کرد شیوه تفکر و نوع نگاه مصاحبه شونده اش را درک کند. بعد سعی کند با سوالاتی مناسب این شیوه تفکر را برای مخاطبش توصیف کند و توضیح دهد و بعد آن را نقد کند. نظراتش را به چالش بکشد، نه اینکه تمام مدت در تلاش برای اثبات اشتباه و بد بودنِ شیوه فکری و حرفه ای مصاحبه کننده اش باشد.
⭕️ پنج: وقتی فراستی برنامه را ترک کرد، ظلیپور در انتهای صحبتی که به نظرم توجیهی برای رفتار غیرحرفهای خودش بود، گفت این لحظه برای من خوشایند است چون به نظرم این پایان جریانی است که آقای فراستی از سال 90 در برنامه هفت راه انداخت. جریانی که در آن میشد هر کسی را با هر ادبیاتی نقد کرد. این چند دقیقه از اجرای ظلیپور را ببنید. نه میتواند خوشحالیاش را از اتفاقی که افتاده پنهان کند و نه قصد این کار را دارد.احساسش را به غلیظترین شکل ممکن ابراز میکند. این هم یک رفتار غیر حرفهای دیگر.
⭕️ شش: آرش ظلیپور با یک پست در صفحه اینستاگرامش از مسعود فراستی عذرخواهی کرد. به نظرم باز هم بر سر موضع خودش پافشاری کرده است. مدیر شبکه شما، ضمن عذرخواهی از مخاطبان، مجری و عوامل برنامه را توبیخ کرده است. برنامه قرار است یک هفته روی آنتن نرود. برخی از رومهنگاران و فعالان رسانهای میگویند کنش درست در مواجهه با این مسئله، اخراج مجری است. به نظرم اخراج او از صدا و سیما باعث دیدن شدن بیشتر او میشود. مدیر شبکه باید لیست اشتباهات آرش ظلیپور را جلویش گذاشته، از او بخواهد آنها را اصلاح کند. مدیر باید از او بخواهد دانشش در زمینه رسانه و حرفه اجرا را بیشتر کند. ما هم بهتر است، بیاحترامی و مشاجرههای گفتگو نما در تلویزیون را نگاه نکنیم تا برنامهساز و مجری بدانند باید اشتباهاتش را بپذیرتد، خودش را ارتقا داده و محصول خوب برای ما بسازند.
گاهی هم انگار یکی را می اندازند وسط سیلی شبیه سیلی که نوحِ بزرگوار را در بر گرفت.منتها این بار سیل،حاصلِ باران آسمان و چشمه های جوشان زمین نیست.دریای آدمها، دنیاها، فکرها و. است.
مواج، پهناور و پر تلاطم. و آن بنده خدا، کشتی ندارد که سالها برای ساختنش، کمر خم و راست کرده باشد. شاید یک کرجی دارد. شبیه کرجی هاکلبری فین، که روان بر رودخانه بود، در دنیای متلاطم آدمها و فکرهایشان، بی هیچ حفاظی، به هر سو پرت می شود.
راه نجات آن پیرِ بزرگوار پیامبران و این بنده خدا یکی است.
خواستنی از ته دل.
چه فرقی دارد میان خروش جوشان دریا و زمین گرفتار باشی یا در دریای پر تلاطم افکار آدمیان، سرگشته؟ راه یکی است.
پشت میز کوچک آشپزخانه شان نشسته بود و آخرین لقمه نیمرویش را می خورد که چشمش به پنجرۀ روبرویش افتاد. باران در حال نم نم باریدن بود. لبخند زد. گفت:
-میدونی، روزی که فهمیدم داری میای هم همینجوری بود. بارون نم نم میزد.
دستش را به لبه میز گرفت و بلند شد. جاوید نیمرو را همانطور با ماهی تابه گذاشته بود وسط سفره و با عجله زده بود بیرون کهدیر به کارش نرسد. ماهی تابه را برداشت و به سمت سینک رفت.
-همیشه همینقدر بی سلیقه است ها .ولش کنم حتی از تو قابلمه آخ آخ این چیزا رو درباره جاوید نباید به تو بگم. چی داشتم می گفتم؟
مایع را که روی اسکاچ ریخت، بوی پرتقال تا زیر دماغش بالا آمد، نفس عمیقی کشید.
-آره. اون روز هم بارون می اومد.اولش که بهم گفتن باورم نشد. نشسته بودم روی نیمکت وسط یه پارک نیمه متروکه، به خودم میگفتم مگه میشه؟
ماهی تابه آب کشیده را بو کرد. دماغش چین افتاد. این بار اسکاچ را شست و مایع را در ماهی تابه ریخت و مشغول شستن شد.
-این بوها هم منو نکشن خوبه. صدبار بهش گفتم نیمرو نمی خورم
ماهی تابه را بلاخره روی آب چکان گذاشت و آرام به سمت اتاقش قدم برداشت. باز از کنار پنجره گذشت. باران می آمد.
-باورم نمیشد اومدی. فکر کنم تقصیری هم نداشتم. انقدر منتظر اومدنت شده بودم و نیومده بودی که دیگه کلا نا امید شده بودم. اینکه یه روز بهم بگن اومدی، برام شده بود یه رویای دور. باورم نمی شد تو اون پارک خلوت درست نشستم وسط رویام.
مانتوی نخیاش را از روی رخت آویز اتاقش برداشت و تن کرد. نگاهی به شالهای آویزان کرد.
-به نظرت سبز یا قرمز؟ امممم بذار به مناسبت فروردین سبز بپوشیم.موافقی؟
در آینه به خودش لبخندی زد و مشغول سر کردن شال شد.
-به جاوید کی گفتم؟ چند ساعت بعدش. یعنی تا یکی دوساعت که همونجا نشستم و زار زار گریه کردم. از ته دل. از خوشحالی ها. برای دونه دونه غصه ها و روزهای بدم گریه کردم. از خوشحالی اینکه همه شون تموم شدن. گریه می کردم و می خندیدم.
ااز اتاق بیرون آمده بود، به آرامی روی چهارپایه ای که کنار در ورودی گذاشته بودند،نشست و به پهلو خم شد تا کفشش را بپوشد.
-ولی دوست هم نداشتم همون موقع به جاوید بگم. اون چند ساعت مال من بود. فقط مال من. عیش من بود. دنیا مال من بود. فقط من. خدا یه نعمتی بهم داده بود که دلم میخواست ذره ذرۀ شادیش اول به جون خودم بشینه.
کفش پوشیدن خسته اش کرد. کمی به دیوار پشت سرش تکیه داد.
-معلومه که دوست داشتم جاوید رو خوشحال کنم. ولی فقط چند ساعت دوست داشتم شادی اومدنت مال خودم باشه. خدا به من تو رو داده بود دختر. دنیا رو گذاشته بود تو دستام. رو ابرها بودم.
دست به دیوار گرفت تا بلند شود.
-جاوید هم یه لحظه هایی با تو داره که فکر کنم اصلا دلش بخواد با کسی قسمتشون کنه. مثلا اون موقعی که تو رو می گذاره رو شونه هاش و می رین پارک و کلی براش قشنگ قشنگ حرف می زنی.
دسته کلیدش را از جا کلیدی برداشت و در ورودی خانه را باز کرد.
-حالا هم بیا بریم پیاده روی، اون درخت سر کوچه که تازه شکوفه زده رو بهت نشون بدم. فعلا مجبوری از چشم مامان نگاه کنی. ولی خیلی زود خودم همه این خوشگلی ها رو نشونت میدم.
امروز هم از آن روزها بود. از همانها که مارمولک در وجودم خزیده بود. اسمش را گذاشتهام مارمولک چون حسی ریز است اما وقتی در وجود آدمی می خزد، پدرش را درمی آورد. از آن حسهای بدی که در وجود آن پخش می شود و تا او را از کار و زندگی نیندازد، دست بردار نیست. خلاصه، مارمولک در وجود من می خزید، گردن درد خسته ام کرده بود و بی حوصله بودن برای کار کردن بر پروژه داشت، اوقاتم را تلخ می کرد. بنابراین همه شرایط آماده بود تا پیاده روی نروم و بخزم توی صندلی ام و سریالی چیزی ببینم. اما رفتم. به خودم گفتم امروز فقط یک کیلومتر پیاده روی می کنیم. همین اطراف خانه. بیشتر وقت را در پارک سر کوچه می گذارنیم و کتاب می خوانیم. همین کار را کردم و واقعا نتیجه خوبی داشت. بالا رفتن ضربان قلب، ترشخ آندروفین، هوای عالی، خوشرنگی بهاری پارک، صداهای مختلف موجود در آن و کتاب زیبای «هنر سیر و سفر» نوشته «آلن دوباتن»،کار خودش را کرد. درد موذی گردن ادامه دارد و راهش را به سمت سرم پیش گرفته است. اما نکته مهم این است که من مغلوب مارمولک نشدم.
و چقدر حال امروز من با چیزی که در کتاب دوباتن خواندم، مطابقت داشت. دوباتن از باز شدن فکر با تغییر مکانی گفته بودم. نوشته بود در خانه میان وسایلی که معمولا تغییرشان نمی دهید، تغییر کردن برایتان سخت است چون فکر می کنید مثل آنها هستید. اما اگر از خانه بیرون بزنید و در معرض مکانهای جدید قرار بگیرد، فکرتان هم باز می شود. برای من که حسابی کاربرد داشت.
از آن روزهاست. در پی روزهایی که بیشترشان «از آن روزها» بودند. کلی کار دارم. کلی یعنی خیلی زیاد. کارهایی که مهلت تحویلشان تمام شده و به عبارت دیگر، الان در مرحله «ببخشید، در اسرع وقت می رسونم»، هستم. انقدر وضعیت زیاد است و استرس دارم که نشستم به خدا گفتم:«تو اگر بخواهی زمان کشی میاد. به وقتم برکت بده. کارها امروز تموم شه.» بعد فکر کردم مگر اینکه معجزهای پیش آید که کارها امروز تمام شود. بعدتر فکر کردم که معجزه از خدا که چیزی نیست. خلاصه پر از استرسم با ذهنی مشغول و بدنی خسته. کار که کش می آید اینجوری می شود. آدم را خیلی خسته می کند.
وسط این بازار شام، آدم جدیدی همین دیروز افتاد وسط زندگی ام. مادر یکی از دوست هایم معرفی اش کرد. انقدر رودربایستی داشتم که به او نگویم الان وقت خواستگار نیست. خلاصه اینکه قرار شد آقای میم (خواستگار محترم) تماس بگیرد که حرفهای اولیه را بزنیم. تماس گرفت . چه تماس گرفتنی. حدود سه چهار ساعت از وقت من را که الان برایم حکم مخازن طلا دارد گرفت. خوش صحبت بود و خیلی امتیازهای دیگر داشت. و همین به علاوه چیزی به اسم آداب معاشرت نمی گذاشت به اون بگویم که حالا کمتر حرف بزن. حرفهایت را بگذار برای دیدار حضوری. آقای میم دیشب می گفت فردا هم حرف بزنیم و من وسط خنده هایم از میزان پیگیر بودنش، گریه ام گرفته بود. برایش توضیح دادم که دو سه روز آینده خیلی درگیرم و باید پروژه ای تحویل دهم. امیدارم بی خیال تلفنی حرف زدنِ امروز شود.
وسط این همه کار، حضور آقای میم راحت نیست. خصوصا که به نظر چرب زبان یا با نگاه مثبت، آدم گرمی به نظر می رسد. حرف می زند. پیام می فرستد. و من فقط تشکر می کنم و سعی می کنم در حدی پاسخگو باشم که بی ادبی نشود. این میان که ذهنم درگیر کار و جسم و آینده و آن دوست قدیمی است. حضور این آدم که در وهله اول نتوانستم دلیلی برای رد کردنش پیدا کنم، سخت است.
#از_میان _نامه های_عاشقانه
دیروز تو تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده بودی. چند قرص مسکن خورده بودی. اما هیچ کدام اثر گذار نبود. پاهایت را از درد به هم می زدی. صدا از پاهای دردناکت درمی آمد از لبان تو نه. چانه من با هر تکان پاهایت می لرزید. معلوم است که نگذاشتم اشکهایم را ببینی، چون می دانم دلت می گیرد. نمی خواستم گرفتگی دل هم به گرفتگی کمر و بقیه عضلاتت اضافه شود.
دلم اما مثل سیر و سرکه می جوشید و بیقرار بود. یکی یکی قرصهایی را که خورده بودی، می شمردم تا ببینم بلاخره چه زمانی افاقه می کنند. تو اما مثل همه این 40 سال، وقت مریضی خیلی مظلوم شده بودی. حرف نمیزدی و در سکوت درد می کشیدی و من می دانستم سکوت مسکن خوبی است برای تو. همین شد که لبهایم را دوختم به هم و لام تا کام حرف نزدم. فکر کنم هزار سال گذشت تا بلاخره مسکنها کار خودشان را کردند و خوابت برد. حالا خوابیدی اما گاهی توی خواب از درد ناله میکنی. چنگ می زنند به قلبم.
ساعتت را کوک کردم تا برای نماز شب خواب نمانی. بیدار که شوی من خوابم. آنقدر حرص خوردم که مجبور شدم قرص آرامبخش بخورم و الان به زور چشمانم را باز نگه داشتم تا این را بنویسم. میدانم صبح بهتر خواهی شد. پس با آرامش می خوابم. لطفا برای صبحانه، چای دم کن.
پ.ن: متن هایی که در با هشتگ «#از_میان _نامه های_عاشقانه» نوشته می شوند، تلاشی هستند در جهت تمرین نوشتن.
«اسرافیل» بیشتر از آنکه قصه سفر و رفتن باشد، قصه ترک کردن است. قصه رها کردن. «آیدا پناهنده» کارگردان اسرافیل، با این فیلم و فیلم قبلش «ناهید» در حال تثبیت خود در زمینه پرداختن به زندگی ن است. و اگر از من بپرسید می گویم در حال تثبیت خود در کارگردانی نه است. توجه به جزئیات، نشان دادن حس های ن با قاب بندی های ساده دوربین و بازی حسی بازیگران(مثل جایی که «ماهی» دلش خیره دست «پیمان» به دستگیره ماشین می شود) و پرداختن به لایه های زیرین حسی، از ویژگی های اسرافیل است.
اسرافیل قصه زنی (ماهی)است که فرزند خود را از دست میدهد. همزمان، عشق قدیمی اش (پیمان) که به خاطر او حتی خودکشی هم کرده است از کانادا باز می گردد. رفتن پیمان به میل خودش نبوده است. دایی ماهی آدم تند مزاجی است که رفتارش باعث فراری دادن پیمان و ازدواج اجباری ماهی با کس دیگری می شود که خیلی هم دوام نمی آورد. ماهی پسرش را از دست داده، در سنی بالای چهل سال، هنوز در خانه مادری، زیر نظارت او و دایی اش زندگی می کند و آزار دهنده تر اینکه به او خبر می دهند احتمالا رحمش دیگر قابلیت باروری نخواهد داشت. خبر سنگین است. برگشتن پیمان، نوری در دل ماهی می تاباند؟ می تابند. در آن وضعیت روحی، برگشتن عشقی قدیمی که حسرت بر دلش گذاشته، کمی او را شاد می کند. اما دو مشکل وجود دارد. خانواده سنتی و متعصب و دختری دیگر به نام «سارا». دختری که با وجود تفاوت سنی زیاد با پیمان، تصمیم به ازدواج با او دارد. چون از زندگی آشفته و مادر روان پریش خود خسته شده است. آیدا پناهنده در جایی از فیلم، ما را همراه سارا، سوار بر قطار می کند از محل زندگی ماهی که شمال کشور است، به تهران می برد. فیلم، فرمی اپیزودیک به خود می گیرد. ما بیننده قصه زندگی سارا، مادرش و برادرش می شویم. زندگی گره خورده ای که سارا دیگر توان تحمل آن را ندارد. آنقدر خسته است که تا گرفتن نامه عدم سلامت روانی مادرش، برای به دست آوردن پول، پیش میرود.
اسرافیل، با بازگشت سارا به شمال، به مرحله گره گشایی دو داستانی که بازگو کرده است، می رسد. پیمان، توانایی فراموش کردن ماهی را ندارد. اما ماهی خود را از او جدا می کند. پیمان توانایی دل کندن از سارا را هم ندارد و عقب کشیدن ماهی فرصت خوبی است برای اینکه او با سارا برود. سارایی که مادر روان پریش خود را (با بازی خیلی خوب مریلا زارعی) پشت سر گذاشته، تا با پیمان دنیای جدیدی را شروع کند.
پ.ن: فیلم اسرافیل، سال 1395 ساخته و سال 1396 اکران شده است. این فیلم در کشور برنده جایزه نشده اما در جشنواره های خارجی سه جایزه را از آن خود کرده است.
فصل سوم سریال stranger things رو چند روز پیش تموم کردم. ولی هنوز فکر می کنم. چرا آخه نویسنده این کار رو با ما می کنه؟ البته می دونم چرا. وقتی می خوای بیننده هات رو تشنه فصل بعدی نگه داری که با ولع نگاهش کنن، یکی از راه ها اینکه یکی از باحالترین شخصیتهای قصه رو تو نیم ساعت آخرِ قسمت آخر، بکشی. (شکلک گریه)
گاهی اینطور می شود. حتی بعد از رابطه های بلند مدت. حتی بعد از اینکه دوستانت مثل خانواده شده اند. مثل خواهرانت. حتی بعد از اینکه آنها و زندگی شان جزئی از دغدغه های ثابت زندگی ات هم شدند، باز گاهی کاری از دستت برنمی آید. گاهی فقط می توانی نظاره گر شرایط بدشان باشی، ناراحنی شان گوشه ذهنت باشد، تمام وجودت گوش شود برای غصه هایشان یا اصلا نشنیده و ندانسته، غمخوار باشی. اما کار دیگری از دستت ساخته نیست. قدمی برای بهتر شدن شرایطشان نمی توانی برداری. البته می توانی. دعا می کنی. دعا می کنی و خدا دعا را می شنود. همبشه شنوده بوده است . و از آنجایی که همه چیز دست خداست شاید دعا کردن مهم ترین قدمی است که می توانی برای رفیقت برداری.
شما را نمیدانم اما من حسابی عاشق سریالهای معمایی- جنایی هستم. همه آنها هم یک شیوه روایت دارند. هر قسمت باید معمایی حل شود و یک معمای بزرگ در بستر تمام قسمتها وجود دارد که نقش نخ تسبیح یا چفت و بست کلی قصه را بازی میکند. به نظر میرسد ساختن چنین سریالهایی بسیار ساده باشد. کافی است یک زوج (معمولا غیر همجنس) به علاوه تعدادی قتل و جنایت، به علاوه معما به علاوه قصههای فرعی شخصی و خانوادگی هر یک از شخصیتهای قصه، داشته باشیم. دیگر همه چیز برای نوشتن فیلمنامه آماده است؟ نه. واقعا اینطور نیست. اتفاقا چون ساختار و خط روایتی تکراری است و تعداد زیادی سریال به این شیوه ساخته شدهاند، کار سختتر است. چرا که مخاطبانی که به سراغ سریالی با این مضمون و ژانر میآیند، آثار قبلی را هم دیدهاند و حالا توقع کار جدیدی از تیم سازنده دارند. پس اینجا چیزی که مهم میشود شیوه قصهگویی فیلم است.
سریال Mentalist (روانکاو) هم یکی از سریالهایی است که در همین ژانر و با همین ساختار و خط روایت تکراری ساخته شده و از سال 2008 تا 2015 میلادی از شبکه CBS آمریکا پخش شده است. اما این سریال چقدر در دل مخاطبان خود جا کرد؟ بگذارید اول کمی در مورد داستان بگویم.
قصه در مورد مردی است به اسم «پاتریک جین». او بسیار باهوش است و توانایی ذهنی بالایی برای شناخت افراد، فهمیدن زبان بدن آنها و دانستن چیزهایی که آنها خود نمیگویند، دارد. از این تواناییاش برای پول درآوردن استفاده میکند. چه میکند؟ خود را به عنوان یک واسطه با ارواح معرفی کرده و اینطور با از دیگران پول میگیرد. و بله، بر خلاف تصور ما حتی در آمریکا هم مثل خیلی از جوامع کوچک آدمها هنوز به ارتباط با ارواح اعتقاد دارند. پاتریک یک شارلاتانی است که از این نیاز و اعتقاد دیگران استفاده میکند. تا جایی که کارش به تلویزیون شرکت در یک برنامه یه عنوان واسطه با ارواح میکشد و آنجاست که خودش را بدبخت میکند. از آنجایی که زیادی به خودش مغرور شده است، به دوربین زل میزند و Red John (جان قرمزی) را به باد تمسخر میگیرد. جان قرمزی ضد قهرمان قصه است. قاتلی سریالی که به طرز وحشتناکی آدم میکشد و پلیس در دستگیری آن ناتوان بوده است. پاتریک او را مسخره میکند و شب که به خانه میرود میبیند جان قرمزی دختر و زنش را کشته است. او به همین دلیل کل زندگی گذشتهاش را دور میریزد. مرد شریفی شده، به گروه پلیسی میپیوندد که روی پرونده جان قرمزی کار میکنند و شروع به کار کردن با آنها به عنوان مشاور میکند. پاتریک برای آن گروه شبیه فرشته است. چون معماهای بغرنج قتل را حل میکند. اما همه این کارها را فقط به خاطر خودش انجام میدهد. تا جان قرمزی را پیدا کرده و او را بکشد. که در نهایت میکشد.
سریال را دوست دارم چون طی چند فصل و چندین قسمت تو با شخصیتها، زندگیشان، روابطشان و تغییراتشان خو میگیری. با قصههایشان زندگی میکنی. بازیگران روانکاو همگی در کار خود خوب بودند. مشان «سیمون بیکر» بازیگر نقش پاتریک جین بود که برای همین نقش هم نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد در گلدن گلوب شده است. گاهی هنگام تماشای سریال باید چند دقیقهای فیلم را به عقب برگردانید تا بتوانید با دیدن تنها یک نوع نگاه یا یک لبخند پاتریک، معما را حل کنید.
جان قرمزی در اواسط فصل شش به طرزی که کمتر از حد انتظار بیننده است، کشف شده و کشته میشود. بینندهای که پنج فصل و نیم دل دل میکرد که بهتر است پاتریک دست به قتل بزند یا نه؟ بلاخره شاهد انتقام گرفتن اون میشود که از نظر خودش مشروع است. و بعد او زندگی خود را از سر میگیرد. بقیه فصل شش و فصل هفت بیشتر به رابطه پاتریک و «تریسا لیزبون» (مامور ویژه و رئیس پاتریک و دوستش در تمام این فصول) و ازدواج آنها میگذرد.
اما چه چیزی همه این فصلها را تا این اندازه جذاب میکند، شیوه روایت داستانگوست. قصه در اغلب موارد غافلگیرکننده است. ببننده علاوه بر سرگرم شدن، به فکر هم فرو میرود. هر قسمت ما قصه آدمهایی را میبینیم که شاید اصلا فکر نمیکنیم بتوانند کسی را بکشند یا از بس که بیرحمند تبدیل به هیولا شدهاند. قصه پلیسهای کثیف. قصه بچهآزارها. قصه دانشمندانی که برای کسب موفقیت آدم میکشند. قصه کسی که دیگری را به خاطر بلیت بختآزمایی میکشد. قصههای بسیاری از قتل به خاطر پول و عشق. و مخاطب مدام با خودش فکر میکند: «عجب موجود عجیبی است آدمیزاد! هیچ کاری نیست که از آدم بعید نیست!»
اگر قصههای معمایی و جنایی دوست دارید، اگر از دیدن جنازه در انواع حالتها که بسیاری از آنها حال بهم زن هستند، نمیترسید، اگر دوست دارید تصویر واقعیتری از جامعه آمریکا ببینید، روانکاو گزینه خوبی است. هر چند داستان در برخی قسمتها و در فصل شش و هفت افت میکند. طوری که از 17 میلیون و خردهای بیننده فصل اول یه یازده میلیون و خردهای بیننده در فصل هفتم میرسد. اما بازهم دیدنی است. و به نظرم پاتریک جین دوستداشتنیترین و قابل تنفر و ترحمترین شخصیت قصه است.
الان دقیقا سه دقیقه مانده به 8 صبح روز شنبه 17 اسفند است. چند روز گذشته است؟ نمیدانم. حالم بد است و زندگی را تعطیل کردهام؟ نه. اتفاقا آرامتر از دوبار گذشته هستم. اما. اما یک جور حس غم در وجودم هست. مثل آن لِردی که ته یک لیوان قهوه ترک مینشیند. تلخ نیست. سخت است. جزع و فزع ندارد. بیتابی به درگاه خدا ندارد. چون تصمیم درستی بود. اما درست بودن به معنای راحت بودن نیست. یا به این معنی که برایت سخت و غمانگیز نباشد. خلاصه اینکه آنقدر تاثیرگذار هست که میان کرونا، ههای حمله کننده به خانه، پایاننامه، کار و نوشتن کتاب دوم، میان همه این شلوغیها، جای مهمی در وجودم داشته باشد.جای خیلی مهم. زمان میبرد تا رسوب شود و گهگاهی به یادم بیاید و تبدیل به یک آه شود.
الان که چهاردقیقه از 8 صبح گذشته است، با اینکه باید متن یک خبر را بنویسم و برای رئیس ارسال کنم. و بعدش یک پادکست را ویرایش کنم. و بعدش یک بولتن خبری را آماده کنم و برای رئیس بفرستم و بعدش کتابخانه را خالی کنم که آقای سمپاش بیاید و برای ههای احتمالی نادیدنی سم بریزد در کتابخانه، نمیدانم بعد از چند روز، اما حس کردم باید بنویسم. باید کمی رهاسازی با کلمات انجام دهم تا بتونم به همه کارهای بالا برسم. حالم خوب است و راستش با غم و رنج سر دعوا ندارم. چالش رنج است که معنا و شادی را میسازد(و همه چیزی که در مورد زندگی، شادی، رنج، معنا و امید فکر میکند عمرا در این یک جمله نمیگنجد و کامل نیست). اما همه اینها باعث نمیشود که سخت نباشد.
درباره این سایت